• سه‌شنبه بيست‌وهفتم اسفندماه 1387 است. خيابان‌ها دارد آرام‌آرام شلوغ می‌شود. ياد چهارشنبه‌سوری هشت سال پيش می‌افتم؛ آن‌سال كه داوود مجبورمان كرد توی آن شلوغی سه‌شنبه‌ی آخر سال برويم ميدان انقلاب و بچپيم توی يكی از سينماها كه جغدخاكستری (ريچارد آتن‌بورو) را نمايش می‌داد. وقتی فيلم تمام شد و آمديم توی كوچه‌پشتی سينما، باران فشفشه و ترقه و نارنجك و بمب‌خوشه‌يی بود كه بر سرمان باريد. و ما هيچ راهی نداشتيم جز اين‌كه دم دهانه‌ی سينما كمين بگيريم تا اهالی خيابان جمال‌زاده آتش‌بس بدهند. بعدش هم آن‌قدر همه‌‌ی خيابان‌ها شلوغ و پر از ماشين بود كه تصميم گرفتيم تا جايی كه می‌شود پياده برويم. اين شد كه از ميدان انقلاب تا پيچ‌شميران پياده آمديم. و در اوج شلوغی جنگ چهارشنبه‌سوری پذيرای انفجارها و بوی باروتی شديم كه ديگر هيچ‌وقت يادمان نرفت.
گوشی را برمی‌دارم و مثل تمام اين هفت سال كه داوود به آمريكا رفته، به ياد چهارشنبه‌سوری آن سال شماره‌اش را می‌گيرم. صدای ضبط‌شده‌اش روی تلفن‌دستی می‌گويد:

Davood…David…Please leave your message after the beep!


• شب‌جمعه سی‌ام اسفند است. توی تمام سال‌های دوری و جدايی اين اولين‌بار است كه شب چهارشنبه‌سوری نتوانسته‌ام گيرش بياورم و با هم درباره‌ی آن خاطره‌ی معروف و كذايی صحبت كنيم. تلفن را برمی‌دارم و شماره‌اش را می‌گيرم. خواهرش گوشی را برمی‌دارد. می‌فهمم شب عيدی رفته مهمانی منزل پريوش‌خانم و همان‌جا هم خوابش برده. بيدارش می‌كنند. صدايش كسل‌تر از هميشه و گذشته است. در ميانه‌ی خواب و بيداری دوباره لب به شكايت می‌گشايد و می‌گويد: «حالم خيلي بده!» با حالتی كش‌دار، تكيه‌كلام خودش را تحويلش می‌دهم: «برو خجالت بكش!» و اضافه می‌كنم: «شد من زنگ بزنم و تو موج منفی نفرستی؟!» مي‌گويد: «به‌خدا حالم خيلی بده. فقط قرص‌ و دواهای جلوگيری از افسردگی سرپا نگهم داشته.» و بی آن‌كه من حرفی زده باشم می‌گويد: «البته خودم مي‌دونم دردم چيه. دكترم گفته اگه می‌خوای حالت خوب شه بايد يه سفر برگردی ايران. گفته اگه دوست و رفيقات دور و اطرافتو بگيرن حالت خوب می‌شه.» می‌دانم چند وقتی است گرين‌كارتش را گرفته و مشكل اقامت و مجوز كارش حل شده. می‌پرسم: «خب دردت چيه؟ پس چرا برنمی‌گردي؟» از ته دل آه می‌كشد و می‌گويد: «می‌ترسم. می‌ترسم بيام هوايی بشم. می ترسم ديگه نتونم برگردم. می‌ترسم...»


• پنجشنبه ششم فروردين 1388 است. پای كامپيوتر نشسته‌ام و دارم ايميل‌ها را چك می‌كنم. يكی از ايميل‌ها از داوود است. با تنبلی‌يی كه از او سراغ دارم برايم خيلی عجيب است كه دست به كامپيوتر برده باشد. بازش می‌كنم. نوشته است: «بوی تهران اين روزها بدجوری توی دماغم است. اگه مسيرت خورد و رفتی خيابون بهار؛ توی اون ساندويچ‌فروشی دم خانه‌سينما به ياد من يه سوسيس بخور. می‌دونی كه من خيلی سوسيس دوست دارم. توی اين سال‌ها و اين‌جا هم خيلی سوسيس خوردم ولی نمی‌دونم چرا مزه‌ی سوسيس‌های اون ساندويچ‌فروشی خيابون بهار يه چيز ديگه‌س؛ يه طعم ديگه‌س!»
دكمه‌ي Reply را می‌زنم و سرخوشانه به شوخی مي‌زنم: «بس كه توش آشغال گوشت و مواد نگه‌دارنده می‌ريزن! برا همينه كه به‌نظرت متفاوت مياد؛ وگرنه سوسيس همه‌جای دنيا يه مزه می‌ده. اون‌هم برای توی شكمو!»


• شنبه بيست‌ونهم فروردين است. دو روز است ايميل‌هايم را چك نكرده‌ام. يكی از ايميل‌ها نامه‌يی به انگليسی است كه دنيل (خواهرزاده‌ی داوود) از لندن فرستاده است. در نامه‌يی كوتاه از سفر احتمالی‌اش به ايران گفته و نوشته است: «متاسفم كه اين را می‌نويسم. مادرم گفت دايی داوود درگذشته است. او خيلی بيمار بود و متاسفانه نتوانست دوام بياورد. عميقاً به‌خاطر اين اتفاق متاسفم و می‌دانم كه دلم خيلی برايش تنگ خواهد شد. مطمئنم كه شما هم چنين احساسی داريد. دايی خيلی از شما تعريف مي‌كرد...»
هرچه بيش‌تر سعی می‌كنم كم‌تر موفق می‌شوم بقيه‌اش را بخوانم. كلمات در هاله‌يی از نور شناورند. با هزار بدبختی متوجه می‌شوم ته‌ش نوشته است: «او از ميان ما رفته ولی من ايمان دارم كه هميشه با ما خواهد بود.» ديگر دلم نمی‌خواهد ادامه بدهم. چشم‌هايم را روی هجوم كلمات می بندم. مژه‌ها هم‌ديگر را محكم در آغوش می‌گيرند.


• داوود يحياييان، عكاس قديمی و پرسابقه‌ی مطبوعات، روز جمعه بيست‌وهشتم فروردين، در آستانه‌یزنده ياد داوود يحياييان چهل و شش سالگی، بر اثر سكته‌ی ناشی از افزايش بيش از حد كلسترول، در كنج عزلت و تنهايی و در گوشه‌ی كوچكی از اَبَرشهر لوس‌آنجلس درگذشت. بخش عمده‌يی از كارنامه‌ی حرفه‌يی زنده‌ياد يحياييان در ايران به فعاليت در واحد عكاسی روزنامه‌ی رسالت گذشت. او در سال‌های آخر پيش از مهاجرتش به آمريكا جدا از تجربه‌ی بازيگری (مثلاً در فيلم مستند/ داستانی شهاب‌ شريعت به‌كارگردانی محسن‌ رزقی) و یکی دو طنز شبانه، عكاسی تعدادی فيلم مستند و برنامه‌ی‌ تلويزيونی را برعهده داشت كه از آن ميان می‌توان به مجموعه‌ی پرده‌ی نقره‌يی (به‌كارگردانی ‌بنده) و مستند فريدون گُله كجاست؟ (ساخته‌ی رضا درستكار) اشاره كرد. داوود يحياييان در سال‌های اخير نيز به‌صورت پراكنده به عكاسی و نگارش يادداشت‌هايی از سر تنهايی سرگرم بود اما مثل اغلب مهاجران ايرانی، برخلاف ميل خود از علاقه‌ی اصلی‌اش بازمانده و سرگرم كارهای نامربوط و ديگری بود.
روحش آرام، خاطرش سبز و يادش هميشه گرامی.


مرتبط:
يادداشتی از محمود گبرلو: داوود يحياييان هم رفت!