مرثیهای برای یک دوست
پنداشتیم
شبنم صبحگاهی
به باغ طراوت داده است
آه...
هنوز نگاه در سفر بود
که خورشید
زودتر به مقصد رسیده بود
حسن ملکی
جلوی اتوبوس نشستهام و از نمای پشت سر راننده به گردابی از آدمها و ماشینها نگاه میکنم که با شتابی سرگیجهآور به سوی بهشت زهرا در حرکت است. هرچه راننده به شتاب خود برای رسیدن به مقصد میافزاید، سرعت یادآوری گذشتهها نیز در ذهن من شدت میگیرد. میروم به حدود بیست سال پیش (یعنی واقعاً بیست ساااال گذشت؟) زمانی که برای اولینبار در تحریریهی روزنامهی «اخبار» به ملاقات حسن (منصور) ملکی رفتم. ملکی آنوقتها دبیر بخش فرهنگی بود و از خوششانسیِ من دنبال یک خبرنگار برای تهیه مطالب سینمایی میگشت که دستکم سابقهی فعالیت در زمینهی نشریات تخصصی سینما را هم داشته باشد. اولینبار بود که او را میدیدم و طبعاً کمی هیجانزده بودم. وارد دفتر روزنامه شدم و سراغش را گرفتم. اندکی بعد مرد میانسالی را دیدم که در امتداد نگاه کسانی که پشت میزها نشسته بودند حرکت کرد و از عمق تحریریه به طرفم آمد. او مثل فیلمهای شبهعرفانیِ دو سه دهه پیش، در حالی که لباس سفیدرنگی به تن داشت از پشت دود متراکم سیگار– که عنصر جداییناپذیر تحریریهها در آن سالها بود– جلو آمد، دست دراز کرد و گفت: «سلام. من ملکیام؛ دبیر بخش فرهنگی.» طنین صدای محکم و رسای او هنوز هم بعد از این همه سال توی گوشم است. همین صدای جذاب و قوی بود که یکی دو سال بعد (زمانی که با یک اختلاف سنیِ تقریباً سیساله، رفیق گرمابه و گلستانِ همدیگر شده بودیم) مرا به فکر انداخت تا از او بخواهم گویندگی یک مجموعهی مستند را برعهده بگیرد. مجموعهای با موضوع منابع طبیعی ایران که آن روزها دستیار تهیهکنندهاش بودم و زمانی که نتیجهی صدای ملکی روی باند صوتی اولین قسمت برنامه شنیده شد مطمئن شدم انتخابم درست بوده است. آن روزها قبل از شروع یا بعد از تمام شدن کار روزنامه با هم به یکی از استودیوها میرفتیم تا صدایش را ضبط کنیم و او در تمام این مدت باید طبق متن، اصطلاحات تخصصیِ گیاهشناسی و زمینشناسی را میگفت تا ضبط شود. نکتهای که برای خود او هم تازگی داشت و البته تا سالها بعد دستمایهی شوخی و تفریحمان شده بود. گاهی که آن تپقها و تکرارهای اتاق ضبط صدا را به او یادآوری میکردم میخندید و میگفت: «این حرفا چی بود منو مجبور کردی بگم؟ تا قبل از این، کسی جز شعر و نثر فارسی چیزی از من نشنیده بود!» بعدها فهمیدم دوست مشترکمان زاون قوکاسیان هم در بعضی فیلمهایش از او– که صدایی «تِنور» و به تعبیری اپرایی داشت– استفاده کرده است. شاید اگر به قصد تجربه هم که شده یکی دو دهان آواز میخواند یا مثلاً بهعنوان تکخوان در اجرای یک کنسرت شرکت میکرد امروز میشد خوانندگی را هم به مجموع کارهایی که در زندگیاش انجام داده بود اضافه کرد. کارهایی نظیر تدریس ادبیات، نویسندگی، روزنامهنگاری، نگارش نقدهای مختلف (در زمینهی ادبیات، هنرهای تجسمی، موسیقی و سینما)، بازیگری، گویندگی و جالبتر از همه شاعری که البته دربارهی این آخری میگفت سالهاست مرتکب [سرودن] شعر تازهای نشده؛ و اعتراف میکرد که: «شاعری کار من نیست؛ فقط دلم میخواهد شعر امروز را بشناسم.» ملکی در طول سالها فعالیت در زمینهی تدریس ادبیات، به دبستانها، دبیرستانها و هنرستانهای متعددی سرک کشید و به غیر از خانم پری خبازیزدیها– که پس از تمام کردن دبیرستان به تقاضای استاد خود برای ازدواج پاسخ مثبت داد– شاگردان شایسته و متعدد دیگری هم تربیت کرد. افرادی که تعدادی از آنها امروز در حرفهی خود جزو چهرههای شناختهشدهای به حساب میآیند. امیرحسن ندایی، محمود کریمی، عباس بوبهرژ و شهرزاد اسفرجانی از جمله این افراد هستند. بعضیها هم به واسطهی همکاریهای مشترک یا برگزاری جلسههای نقد ادبی و شعرخوانی که بیریا و بی هیچ چشمداشتی در منزل خود برپا میکرد شاگرد او محسوب میشوند. دوستانی نظیر رامبد جوان، صالح میرزاآقایی، اصغر نعیمی و بسیاری دیگر اعضای این گروه به حساب میآیند. گروهی که نگارنده نیز با افتخار جزو آنهاست.
حسن ملکی مثل بسیاری از ما بارها و بارها از این شاخه به آن شاخه پرید اما جالب اینکه تا آخر عمر معلم، و به شکلی افراطی عاشقِ این پیشه باقی ماند. او که همیشه و در همه حال شیفتهی آموختن بود هرگز به استخدام آموزش و پرورش درنیامد، هرگز بیمه نداشت و طبعاً تا آخرین روز عمر، طعم خوشِ بازنشستگی و شطرنج بازی کردن در پارک را تجربه نکرد. او آنقدر عاشق دانشآموزانش بود که تعدادی از اشعار خود را به آنها تقدیم کرده بود. در یکی از آنها میخوانیم: «اندوه/ با آفتاب روزهای تعطیل میآید/ ذرهذره در سینه مینشیند/ لبالب از شمایم/ و لبالب از آفتاب جمعههای کودکی/ شاید شما را خواب دیدهام/ شاهزادهای که از صدها پله با وقار پایین میآید/ که از صدها پله بیاعتنا بالا میرود...» او خود نیز به چندپیشگیاش اعتراف داشت و در مقدمهی مجموعه شعر «دو کبوتر کنار پنجرهی ما» که حدود ده سال پیش منتشر شد نوشته بود: «من معلمم و روزنامهنگار، و گاه در مقام منتقد بر آثار هنری قلمی زدهام. مثل هر کسی دیگر در آغاز جوانی فقط شوق کار هنری داشتهام. در نمایشنامههای «آهن» و «گلدسته» (از خجستهی کیا) و «صدای شکستن» (از بهمن فُرسی) بازی کردم. در فیلم سه دیوانه (اثر استادم جلال مقدم) از این طرف کادر به آن طرف رفتم و نیز در فیلم ردپای گرگ (مسعود کیمیایی) به همین مقدار. بعدها به دعوت سعید شاهسواری در فیلمی تلویزیونی بهنام مزاحم حضور بیشتری داشتم.» ملکی درست مثل استاد خود (جلال مقدم که در دبستان شاپور تجریش به او و همکلاسیهایش انشاء یاد میداد) صدایی رسا و قوی، و قدی رعنا و خدنگ داشت. ویژگیهایی که میتوانست بعضی از فیلمسازان را برای دادن نقشهایی فرعی اما مهم به اینگونه بازیگرانِ غریزی مجاب کند. یکبار با سرعت خودش را به میز سرویس فرهنگی روزنامه رساند و بدون مقدمه گفت: «جلال دلش میخواهد با ابوالفضل جلیلی ملاقات داشته باشد.» و از من خواست تا برای این ملاقات پادرمیانی کنم. جلیلی آنوقتها سلطان بلامنازع جشنوارههای خارجی بود و تقریباً از سفر به هیچ کشوری دست خالی برنمیگشت. روزی که سرانجام این دو فیلمساز در خانهی ملکی همدیگر را ملاقات کردند هرگز فراموشم نمیشود. تا آن روز جلال مقدم را اینقدر مشتاق دیدار کسی ندیده بودم و باید اعتراف کنم با وجود این که سالها از آن روز میگذرد بارها حسرت خوردهام که چرا من و ملکی به فکر نیفتادیم تا گفتوگوی جذاب آن دو نفر را ضبط کنیم یا دستکم در کنار آنها عکسی به یادگار بگیریم.
ملکی در ده سال آخر عمر خود بعد از تعطیلی و تولد سینوسیِ روزنامههای مختلف، جذب فعالیتهای دیگری شد که مدیریت روابط عمومیِ هم جزو آنها بود (فراموش کردم این سمت را هم به سایر شغلهای او اضافه کنم) و در پایان همین سالها هم بود که ناغافل در دام افسردگی و خستگی روحی افتاد. منصور ضابطیان در مراسم تشییع جنازهی ملکی (میبخشید که در رثای این دوست گرامی هنوز هم نمیتوانم از لفظ مرحوم یا زندهیاد استفاده کنم) گفت: «او نمُرده؛ بلکه ادای مُردن را درآورده است.» اما واقعیت این است که ملکی فقط از روز سیام شهریور که به خاک سپرده شد این ادا را در نیاورد. او از چند سال پیش این رویه را پیش گرفته بود. زمانی که برخی مدیران مربوطه با کمالگرایی پایانناپذیرش کنار نیامدند و ترجیح دادند بهجای سرشاخ شدن با او و پرداخت هزینههای سنگین، از اشخاص دیگری استفاده کنند. افرادی که گذشتِ زمان نشان داد اصلاً اینکاره نبودند. از همه بدتر این که در همین سالها سلیقه و سطح روزنامهنگاری چنان سقوط کرد که بسیاری از مدیران نشریات ترجیح دادند بهجای تولید مطلب، صفحههای خود را با کپی و انتقال مستقیم مطلب از خبرگزاریها و سایتهای مختلف پر کنند؛ و با اینکار، جای روزنامهنگاران پرسابقه را دودستی تقدیم کسانی کردند که به به قول قدیمیها هنوز غوره نشده مویز شده بودند! این حرفها و درددلها را برای کسانی مینویسم که با خود فکر میکنند افسردگی و افسردهحالیِ ملکی و امثال او ناشی از تمایل افراطی آنها برای غوطهور شدن در مالیخولیایی بیانتهاست. در حالی که غول بیکاری، عدم امنیت شغلی و مهمتر از همه جیب خالی، پرزورتر و مهیبتر از آن است که استعدادهای ذاتی و توانمندیهای فردی، توان مقابله با آن را داشته باشند. آنهم از سوی کسی مثل ملکی که به تعبیر همسرش (در مراسم زادروز او) مثل برگ درخت، حساس، ظریف و شکننده بود. ملکی در این دنیا به شیوهی خاص خود زیست و در زندگی نگاه منحصر به فردی داشت. اصلاً شاید همین نگاه منحصر به فرد بود که خانوادهاش را بر آن داشت تا بهجای برگزاری مراسم ختم و یادبود، زادروزش، هفدهم مهر را بهانه کنند و برایش جشن تولد بگیرند. جشنی برای آمرزش و آرامش پدری که خزان عمر اجازه نداد تا همراه با پاییز امسال به دیدار دانشآموزانش بشتابد.
نکته: این نوشته پیش از این در چهارصد و نود و هشتمین شمارهی ماهنامهی فیلم به چاپ رسیده است.
این وبلاگ تلاش ناچیزیست برای انتشار نوشتههایی دربارهي سینما، تلویزیون و ادبیات.