نجوا با یک دوست

بیست سال پیش که از پلههای مرحوم سینما شهرقصه پایین میرفتم تا برای اولینبار خود را در آغوش جشنواره و سالن ویژه مطبوعات رها کنم هیچوقت فکر نمیکردم احساسم نسبت به جشنواره اینقدر تغییر کند! البته آنوقتها جشنواره، حریم و حرمت داشت و اگر از پا به سن گذاشتههای مطبوعات بپرسی به تو خواهند گفت که فیلمها برای ما– اهل مطبوعات و رسانه– یکروز زودتر نمایش داده میشد تا وقتی– با یک روز فاصله– روزنامهها و نشریات به دست مردم میرسید خبرها تازه و بهروز و اختصاصی باشد. اما حالا... فیلم منتخب تماشاگران، برای اهل رسانه، در آخرین روز و آخرین سانس جشنواره به نمایش گذاشته میشود!
آنوقتها منتقدها و مطبوعات و رسانهها نیمچه ارج و قربی داشتند و از آنجا که توزیع رایگان چای و شیرینی و شام و ناهار و میانوعده هنوز «نهادینه» نشده بود کمتر کسی در این زمینه توقع داشت و هر کس راه خود را میرفت و کار خود را میکرد. اما امروز... اگر نگوییم همه، دستکم بخش عمدهای از اهل رسانه، فقط به عشق شام و ناهار و چای مجانی به کاخ جشنواره میآیند و اگر در امر خدمترسانی، مشکلی ایجاد شود آسمان و زمین را به هم میدوزند (اگر حالش را داشتی میتوانی یک نمونهاش را از اینجا بخوانی تا بفهمی من چه میگویم).
وسطهای جشنواره امسال با یکی از همین نسل جدید روزنامهنگاران گپ میزدیم. او معتقد بود اختصاص دو وعده غذای گرم به کاخنشینان جشنواره یک «تحول اساسی» است که آن را باید به حساب «نگاه ویژه شمقدری» گذاشت. از او پرسیدم: «خب، که چی؟ اینها چه ربطی به خود سینما دارد؟» و آن همکار ما مثل شخصیتهای فیلم مغولهای پرویز کیمیاوی چشمهایش را تنگ کرد، لبخند زد و گفت: «سینما چیه؟!»
دوست من! ای کاش به جای مجبور کردن من به نوشتن، میآمدی، مینشستی، یک فنجان چای با هم میخوردیم و درباره نوستالژیای آن روزهای سپری شده– که انگار نیم قرن پیش بود– حرف میزدیم! دلم خیلی برایت تنگ شده... اما با تمام این دلتنگی خوشحالم که روزهای گذشته در جشنواره نبودی؛ و ندیدی به جای ارج و قرب آن سالهای دور، خیلی وقتها مجبور شدیم ایستاده فیلمها را تماشا کنیم و این شب آخری– که حتی روی پلهها و کنار دیوارها هم جا نبود!– همراه بعضی دوستان و همکاران مجبور شدیم روی سن بنشینیم و بهترین، جسورانهترین و غافلگیرکنندهترین فیلم پوران درخشنده را از یک قدمی پرده تماشا کنیم! جای تو و همه دوستان، خالی! چه حالی داشت تماشای فیلم، از آنجا و از آن فاصلهی نزدیک! اشکهایی که از چشم بازیگران جاری میشد و انگار از پشت پلک من به بیرون میلغزید، چند متر طول میکشید تا از آن بالا بیاید و بیاید و برسد به جایی که ما نشسته بودیم. البته اگر دلت بخواهد خرده واکنشهای این ماجرا را بخوانی میتوانی به اینجا و اینجا و اینجا سرک بکشی. اما حقیقت این است که واقعاً بدرقه باشکوهی بود برای آخرین سانس و آخرین حضور در کاخ جشنواره! من که دیگر عطای اینگونه فیلم دیدن را به لقایش بخشیدم؛ و همینجا اعلام میکنم سال آینده برای گرفتن کارت ورود به سالن رسانههای جهان یا بهتر بگویم سالن مخصوص جهان رسانهها (!) اقدام نخواهم کرد... بگذار یکی از کسانی که حاضر است دو سه ساعت ترافیک فرساینده در روز را به جان بخرد و از میان جنگل آسفالت و آهن خود را به کاخ جشنواره برساند جای من فیلم ببیند! بگذار کس دیگری جای من در صفهای طویل دریافت بن، دریافت غذا، دریافت چای و دریافتهای دیگر بایستد و حالش را ببرد! من اما دیگر حاضر نیستم این همه وقت بگذارم و با هزار مکافات خودم را به کاخ برسانم و... تازه با گردن کج، روی پله، چسبیده به دیوار یا از کنار پرده و پشت میلههای بالکن این همه فیلم متوسط و ضعیف را یکجا ببینم! اینگونه فیلم دیدن، آنهم با اعمال شاقه (!) ارزانی کسانی که به جای تماشای فیلم، با دیدن هرگونه نوار متحرک روی پرده سینما به وجد میآیند و به همه چیز (تکرار میکنم: همه چیز) میخندند!
خدا را چه دیدی، شاید آن کودکی که در آخرین نمایش جشنواره، همراه والدینش به سالن رسانههای گروهی آمده بود و هر بار که بیطاقتی میکرد تماشاگران یکصدا میگفتند: هیسسسسسس...! روزی در رسانهای که برای آن کار میکند این خاطره را نوشت. و شاید یکی از هزاران مدیر بعدی جشنواره آن را خواند و تصمیم گرفت یکبار برای همیشه این مشکل را حل کند. گفتم که... شاید! شاید آن روز من هم از خواب بیدار شوم و ببینم تمام این ماجراها– که من و تو خیلی جدیاش میگیریم– خواب بوده است. آنوقت با حس بهتری روبهروی این دفترچه خاطرات دیجیتالی مینشینم و بالای یکی از آخرین صفحههایش مینویسم: آه... دوست من...
آنوقتها منتقدها و مطبوعات و رسانهها نیمچه ارج و قربی داشتند و از آنجا که توزیع رایگان چای و شیرینی و شام و ناهار و میانوعده هنوز «نهادینه» نشده بود کمتر کسی در این زمینه توقع داشت و هر کس راه خود را میرفت و کار خود را میکرد. اما امروز... اگر نگوییم همه، دستکم بخش عمدهای از اهل رسانه، فقط به عشق شام و ناهار و چای مجانی به کاخ جشنواره میآیند و اگر در امر خدمترسانی، مشکلی ایجاد شود آسمان و زمین را به هم میدوزند (اگر حالش را داشتی میتوانی یک نمونهاش را از اینجا بخوانی تا بفهمی من چه میگویم).
وسطهای جشنواره امسال با یکی از همین نسل جدید روزنامهنگاران گپ میزدیم. او معتقد بود اختصاص دو وعده غذای گرم به کاخنشینان جشنواره یک «تحول اساسی» است که آن را باید به حساب «نگاه ویژه شمقدری» گذاشت. از او پرسیدم: «خب، که چی؟ اینها چه ربطی به خود سینما دارد؟» و آن همکار ما مثل شخصیتهای فیلم مغولهای پرویز کیمیاوی چشمهایش را تنگ کرد، لبخند زد و گفت: «سینما چیه؟!»
دوست من! ای کاش به جای مجبور کردن من به نوشتن، میآمدی، مینشستی، یک فنجان چای با هم میخوردیم و درباره نوستالژیای آن روزهای سپری شده– که انگار نیم قرن پیش بود– حرف میزدیم! دلم خیلی برایت تنگ شده... اما با تمام این دلتنگی خوشحالم که روزهای گذشته در جشنواره نبودی؛ و ندیدی به جای ارج و قرب آن سالهای دور، خیلی وقتها مجبور شدیم ایستاده فیلمها را تماشا کنیم و این شب آخری– که حتی روی پلهها و کنار دیوارها هم جا نبود!– همراه بعضی دوستان و همکاران مجبور شدیم روی سن بنشینیم و بهترین، جسورانهترین و غافلگیرکنندهترین فیلم پوران درخشنده را از یک قدمی پرده تماشا کنیم! جای تو و همه دوستان، خالی! چه حالی داشت تماشای فیلم، از آنجا و از آن فاصلهی نزدیک! اشکهایی که از چشم بازیگران جاری میشد و انگار از پشت پلک من به بیرون میلغزید، چند متر طول میکشید تا از آن بالا بیاید و بیاید و برسد به جایی که ما نشسته بودیم. البته اگر دلت بخواهد خرده واکنشهای این ماجرا را بخوانی میتوانی به اینجا و اینجا و اینجا سرک بکشی. اما حقیقت این است که واقعاً بدرقه باشکوهی بود برای آخرین سانس و آخرین حضور در کاخ جشنواره! من که دیگر عطای اینگونه فیلم دیدن را به لقایش بخشیدم؛ و همینجا اعلام میکنم سال آینده برای گرفتن کارت ورود به سالن رسانههای جهان یا بهتر بگویم سالن مخصوص جهان رسانهها (!) اقدام نخواهم کرد... بگذار یکی از کسانی که حاضر است دو سه ساعت ترافیک فرساینده در روز را به جان بخرد و از میان جنگل آسفالت و آهن خود را به کاخ جشنواره برساند جای من فیلم ببیند! بگذار کس دیگری جای من در صفهای طویل دریافت بن، دریافت غذا، دریافت چای و دریافتهای دیگر بایستد و حالش را ببرد! من اما دیگر حاضر نیستم این همه وقت بگذارم و با هزار مکافات خودم را به کاخ برسانم و... تازه با گردن کج، روی پله، چسبیده به دیوار یا از کنار پرده و پشت میلههای بالکن این همه فیلم متوسط و ضعیف را یکجا ببینم! اینگونه فیلم دیدن، آنهم با اعمال شاقه (!) ارزانی کسانی که به جای تماشای فیلم، با دیدن هرگونه نوار متحرک روی پرده سینما به وجد میآیند و به همه چیز (تکرار میکنم: همه چیز) میخندند!
خدا را چه دیدی، شاید آن کودکی که در آخرین نمایش جشنواره، همراه والدینش به سالن رسانههای گروهی آمده بود و هر بار که بیطاقتی میکرد تماشاگران یکصدا میگفتند: هیسسسسسس...! روزی در رسانهای که برای آن کار میکند این خاطره را نوشت. و شاید یکی از هزاران مدیر بعدی جشنواره آن را خواند و تصمیم گرفت یکبار برای همیشه این مشکل را حل کند. گفتم که... شاید! شاید آن روز من هم از خواب بیدار شوم و ببینم تمام این ماجراها– که من و تو خیلی جدیاش میگیریم– خواب بوده است. آنوقت با حس بهتری روبهروی این دفترچه خاطرات دیجیتالی مینشینم و بالای یکی از آخرین صفحههایش مینویسم: آه... دوست من...
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱ ساعت توسط امید نجوان
|